نه زمان ایستاد
نه زمین فریاد زد
نه ستاره افتاد
در دل خانهی تنگی در شهر
که فراخ از مهر و نوش از خاطره بود
دل خردی که تپیدن میآموخت
چشمهایی که سراغ نور مهتاب گرفت
و سکوتی که شکست با یاد خدا
و ندا از حنجرهای بی فریاد
زاده شد
یکی از دلخوشیهایم
شمردنهای این شبهاست
همین شبهای تنهایی
که یادت در دلم میپیچد و باز میفهمم
که تنهایی عجب دردیست
زیباترین درد است
یکی از دلخوشیهایم
همین با تو به تو اندیشه کردنهام
همین یادت که شیرین میتپد در قلب تنهایم
همین زیبایی تلخی است
که در رگهای یادم میدود هر شب
یکی از دلخوشیهایم
همین دلخوش شدنهایم به بازیهای زیبایت
همین دلبستگیهایم به تلخ مصلحتهایت
همین دلدادگیهایم به حکمتهای پنهانت
همینهاست
یکی از دلخوشیهایم
دعاهایم، همه از تو طلبهایم
همین آخر “خدایا هرچه میخواهی“ نداهایم
همینهاست
یکی از دلخوشیهایم
تمام دلخوشیهایم
همینهاست…